پس از نام و یاد خدای بخشنده و مهربان، سلامی پر از تبریک و شادباش به مناسبت «عید غدیر» و «جشن ولایت» به همهی شما دوستان خوب و پرانرژی کولهپشتی!
سلام و تشکر فراوان از شما خوانندگان خوب و هوادارانی که همیشه سایت خودتان را باز میکنید، همهی مطالب آن را با دقت و اشتیاق میخوانید و نظرهای ارزشمندتان را برای ما میفرستید.
امیدواریم دلتان شاد و تنتان سالم باشد و در جشنهایی که برای سالگرد به امامت رسیدن امیر مؤمنان، امام علی(ع)، در محلهتان برگزار میشود همراه با بزرگترهای خود شرکت کنید و عکسهای عید غدیریتان را برای ما بفرستید.
بله، تابستان با همهی خوبیهایش کمکم از راه میرسد. تعطیلات و فرصتی طلایی برای همهی دوستداشتنیهایی که در طول سال، به دلیل درس و تکلیف، آنها را کنار گذاشته بودیم دوباره فراهم آمده است.
در کلاسهای شعر و داستاننویسی فرهنگسرا ثبتنام کرده بودم. هنوز بیش از چند جلسه از کلاس نگذشته بود که مربیمان گفت استعداد خوبی برای نویسنده شدن دارم.
خواهرم گفت: «چهاردهم تیر روز قلم است. ببینیم تا آن روز نویسنده میشوی!» علاقهام به نوشتن بیشتر شد. هر نوشتهام را برای اعضای خانواده میخواندم.
به بابابزرگ گفته بودم مربیمان به نویسنده شدن من امیدوار است. هر روز مطلبهایم را برایش میخواندم به امید آنکه تا دورهی آموزشی فرهنگسرا تمام نشده، یک شاعر و نویسندهی واقعی شوم.
آن روز هم وقتی مطلبم را که دلنوشتهای برای حضرت علی(ع) بود برای بابابزرگ خواندم، احسنت گفت و خیلی تشویقم کرد. بابابزرگ گفت: «برای این موفقیتت باید شیرینی بدهی مرتضیجان!»
از خوشحالی در پوستم نمیگنجیدم. گفتم: «قرار است دلنوشتهام را در برنامهی جشن ولایت بخوانم.» بابابزرگ پرسید: «من هم دعوتم؟» گفتم: «بله اما ای کاش میشد که بتوانم برای موفقیتم شیرینی بدهم.»
بابابزرگ گفت: «خودم درستش میکنم. برای این متن زیبایی که برای امیرمؤمنان نوشتهای، باید به همه شیرینی داد. روز اجرای شما من چند کیلو شکلات توی بستههای کوچک تهیه میکنم. پاشو شمارهی فرهنگسرا را به من بده!»